باز باران بود ............. وگم شدن در کوچه باغ ،وعطر اقاقی ها ، ومن تند وبی پروا ،در غبار کوچه می دویدم ومی خواندم سرود ،مبهم عشق را ....... .... ناگهان ،صدای بال فرشته ای مرا به خودآورد مثل زمزمه ی چشمه سار در بهاران، همچون صدای طپش های قلبم اشنا بود و ظهور سایه ی نور ،،، ومن محو تماشا ی او،،،،، مادرم بود ... چادر سفید نماز بر سر، با سبدی دردست پر از گل سرخ خودم را در اغوش گرمش رها کردم . به رگ های ابی دستانش ،هزاران بوسه زدم . نگاه روشنش ،چون خورشید بی منت بر روح سرگردان وجستجوگرم تابید وتابید. ومن سبز شدم ،از هر بهاری سبز تر ... وپر شدم از عشق وزیبایی ....................................عشق......
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |